تا لمسش کنی، احساس کنی و به یاریت بشتابد ...
مرا ببخش از اینکه قصه های اندوهگین تو،
شروعِ تمامِ مجالس هاست و فقط متاثر شدن، شده کارِ ما ...
نامهربانی ها را انداختیم گردنِ زندگی تا شانه خالی کنیم از دادرسی ها و هزار افسوس که این چرخ گردون به دست ما می چرخد ...
گاهی به تو که می رسم می ایستم، شاید پیدایت کنم ولی،
گم در مشکلاتِ ناچیزِ بزرگ کرده خویش می شوم؛ مشکلاتی که بهانه خوبی شده برای سر باز زدن از همه چیز و همه کس ...
مگر سقف آرزوهای تو چقدر است در این دنیا؟! چیزی جز یک لبخند؟ یک مهربانی؟
پس مرا ببخش از اینکه فراموش کرده ام آدمیت را و باور کن
روزی خواهم آمد با سبدی پر از لبخند، حتی شده دانه دانه لبخندها را از ستاره ها بچینم و بر لبانت بنشانم ...
خواهم آمد و برای گرفتنِ حقت از این دنیا می جنگم، حتی اگر در این راه بمیرم ...